امیرحسین ناز ماهدیه خداامیرحسین ناز ماهدیه خدا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

امیرحسین ناز ما هدیه خدا•: * ¨ ¨ *: •

به مناسبت ورود حضرت معصومه به قم

سلام عزیزم. سلام فرشته کوچولوی من.وقتی میایی برام شعر میخونی دلم میره خیلی قشنگ شعرهایی که خاله معصومه تو کلاس براتون میخونه را یاد میگیری و میای با دقت برامون میخونی چند روزی بود نصف نصفه شعری را میخوندی ،چون سه چهار روز بود مربیتون نیومده بود کاملش را یاد نگرفته بودی تا اینکه دیروز خاله معصومه اومده بودوشعر کامل یاد گرفته بودی دیشب برای من و بابایی شروع کردی به خوندن.این شعر برای ورود حضرت معصمه به قم هست.روز پنج شنبه بیست وسوم ربیع الاول سالروز ورود حضرت معصومه به قم بود (من با چند روز تاخیر این پست را گذاشتم) شهر و چراغون کنیم بنفشه بارون کنیم به شهر با صفامون داره میاد یه مهمون ...
30 دی 1393

بلاخره تموم شد

سلام به پسر گلم   همگی یه روز با هم دیگه رفته بودیم به گردش   عروسک ناز و خوشگلم انگاری بوده سردش   گفتم بهش چیزی بپوش حرفم و گوش نکردش   حرفم رو گوش نکردش ، حرفم رو گوش نکردش   عروسک من سرما خورد با سرفه هاش سرم رو برد  گریه می کرد گر و گر  من رو نبردین به دتتر!!!!   می گفت گولم می زنین ، من و آمپولم می زنین!   مگه من و دست ندارین ؟ چرا گریه م و در می آرین؟!   من از دتتر می ترسم ، خوب می شه تا فردا عطسم!   آمپول و دوا نمی خوام ، با شما دتتر نمیام!!!   هاپچی؟!!!! هاپچی!!!!   امیرحسین عزیزم چند روزیه که دوباره شدیدا سرماخورده شب چهارشنبه تب کرد...
20 دی 1393

هوای زمستانی یا بهاری

سلام نفسم. امروز بعد از مدتها تصمیم گرفتیم ببریمت پارک خیلی وقت بود که پارک نرفته بودیم البته شهربازی سرپوشیده هر چند وقت یبار میری اما پارک که بتونی بدو بدو کنی نه. امروز با اینکه12 روز از زمستون میگذره اما دریغ از یک قطره بارون ،یا حتی سردی هوا . بگذریم بهتر بریم ادامه ی مطلب تا چند تا عکس خوشگل از پسر گل مامان ببینیم... اول از همه این نقاشی که دیروز برام کشیدی وبه درخواست خودت روی دیوار چسبوندیم.این خانم معلم باب اسفنجیه وباب  ویدونه توپه   عکسهایی از بازی پارک امروز امیرحسین در حال شعرخوندن تاب تاب عباسی خدا منو ندازی اگه میخوای بندازی بغل بابا بندازی وحالا الاکلنگ واین هم یه نمونه از...
12 دی 1393

اولین اردو

  سلام عزیزم .دیروز دوشنبه 8 دی ماه برای اولین بار با بچه های مهدتون قرار شد برید پارک شادی رنگین کمان خیلی خوشحال بودی از روز قبلش همینطور سوال میکردی پس کی میرم مهد تا بریم رنگین کمان. ظهر که شد ساعت یک خوابت گرفته بود بهت گفتم بخواب وقتی کارهامو کردم صدات میکنم تابریم اما دل تو دلت نبود و حاضر نشدی که بخوابی ترسیدی خواب بمونی و نرسی به مهد ساعت یک ربع به دو آماده ی رفتن شدیم وقتی رسیدیم مهد رفتی پایین پیش مربیهاتون ،بعد از پنج دقیقه اومدم پیشت دیدم مربیهاتون مشغول نقاشی روی صورت بچه ها هستند   بیا ادامه مطلب تا بقیه اش را بخونی و ببینی     ساعت دو  و نیم بلاخره اتوبوس...
9 دی 1393

یک اتفاق ،یک دیدار

سلام پسرم امروز برای خرید کاموا رفته بودیم مغازه .اونجا که بودم یک دفعه دوتا بچه را دیدم که به نظرم خیلی آشنا اومدندبا خودم گفتم خدایا من اینا را کجا دیدم چقدر آشنا هستند بعداز کمی فکر یاد اومد .. .اونا دوستای وبلاگیمون هستند.به بابایی گفتم اینا دوستای وبلاگیموند گفت اگه مطمئنی برو پیششون.رفتم دست زدم روی شونه ی خانمی که به نظرم مامانشون بود گفتم سلام شما مامان محمد پارسا ویاسمن نیستید اون خانم هم گفت بله. وبلاگ فرشته های ناز. وقتی گفتم من دوست وبلاگیتون مامان امیرحسینم یه دفعه شوکه شد وجا خورد خودم هم همینطور نمیدونم چطوری صحبت کردیم اما از اینکه تونستم ببینمشون خیلی خوشحال شدم .وقتی اومدم بیرون دیدم داری بچه ها را میبینی و میخندی گفتم...
4 دی 1393

حلول ماه ربیع.خبرخبر خبردار

پایان یافتن ماه صفر و فرا رسیدن ماه شریف و پر خیر و برکت   «ربیع‌الاول» را به امام زمان(عج) و شما دوستان عزیز   تبریک و تهنیت عرض می‌کنم ازتون دعوت میکنم که حتما                                                       بیایید ادامه مطلب تا خبرها را   ببینید     هر سال شب اول ربیع برای خانواده ما ش...
2 دی 1393
1